پدرم همیشه می‌گوید " این ‏خارجی‌ها که الکی خارجی نشده‌اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان ‏داده‌اند" البته من هم می‌خواهم درسم را بخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد ‏به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها ‏راجب به خارج می‌دانم.


‏تازه دایی دختر عمه‌ی پسر همسایه‌مان در آمریکا زندگی ‏می‌کند. برای همین هم پسر همسایه‌مان آمریکا را مثل کف دستش می‌شناسد. او می‌گوید "‏در خارج آدم‌های قوی کشور را اداره می‌کنند"
‏مثلن همین "آرنولد" که رعیس ‏کالیفرنیا شده است. ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت ‏و پار کرد.دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی  را می گذارند مدیر بشود.


‏خارجی‌ها خیلی پر زور هستند و همه‌شان بادی میل دینگ ‏کار می‌کنند. همین برج‌هایی که دارند نشان می‌دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و ‏آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.
‏ما اصلن ماهواره نداریم. اگر هم داشته باشیم؛ فقط ‏برنامه‌های علمی آن را نگاه می‌کنیم. تازه من کانال‌های ناجورش را قلف کرده‌ام تا ‏والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکایی‌ها بر خلاف ما آدم‌های خیلی ‏مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل می‌کنند و بوس می‌کنند. اما در فیلم‌های ایرانی ‏حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می‌نشینند که به فکر بنده همین کارها باعث ‏شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.


‏در اینجا اصلن استعداد ما کفش ‏نمی‌شود و نخبه‌های علمی کشور مجبور می‌شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش ‏می‌شوند. مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان می‌دهد که از یک خانواده‌ی ‏کارگری بوده اما تا می‌فهمند که نخبه است به او خیلی بودجه می‌دهند و او هم برق را ‏اختراع می‌کند.


‏پسر همسایه‌مان می‌گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده ‏بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شب‌ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.
‏من ‏شنیده‌ام در خارج دموکراسی است. ولی ما نداریم. اگر اینجا هم دموکراسی می‌شد چقدر ‏خوب می‌شد. آنوقت "محمدرضا گلذار" رعیس جمهور می‌شد و "مهناز افشار " هم معاون اولش ‏می‌شد. شاید "آمیتا پاچان" و "شاهرخ خان" را هم دعوت می‌کردیم تا وزیر بشوند.. خیلی ‏خوب می‌‌شد. ولی سد افصوث و دریق که نمی‌شود.


‏از نظر فرهنگی ما ایرانی‌ها خیلی ‏بی‌جمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تن‌پرور هستیم و حتی هفته‌ای یک روز را هم کلاً ‏تعطیل کرده‌ایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه‌مان شنیدم که در ‏خارج جمعه‌ها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌های ‏پسر همسایه‌مان از بی بی سی هم مهمتر است.


‏ما ایرانی‌ها ضاتن آی کیون پایینی ‏داریم. مثلن پدرم همیشه به من می‌گوید "تو به خر گفته‌ای زکی".
‏ولی خارجی‌ها ‏تیز هوشان هستند. پسر همسایه‌مان می‌گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، ‏حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می‌روند ‏و آخرش هم بلد نیستند یک جمله‌ی ساده مثل 
I lav u  ‏بنویسند. واقعن جای تعسف دارد.
‏این بود انشای من.‏
دسته ها : طنز
سه شنبه ششم 5 1388

به نام خدایی که به ما زبان داد تا دروغ نگوییم. تابستان ۸۷ هم مثل همه سال ها بعد از تعطیل شدن مدارس آغاز شد. بابا همان روز اول گفت که مسافرت نمی ریم چون سهمیه بنزین مان تمام شده است.


این شد که خانه نشین شدیم. در خانه که بودم با حقایق جدیدی آشنا شدم. هر روز مامان از خرید می آمد و از گران شدن لحظه به لحظه کالاها شکایت می کرد. تنها سرگرمی ما تلویزیون بود که روزی دو بار برق می رفت آن هم در زمان های حساس.


تنها خوبی قطعی برق این بود که اداره بابا این ها به خاطر صرفه جویی در مصرف برق زودتر تعطیل می شد.


چند روز اول تابستان بود که پسرعمه این ها برای سه چهار شب مهمان ما شدند. پسرعمم ۲ سالی بود رفته بود خارج و تازه برگشته بود. می گفت اونجا مدرک فوق لیسانس گرفته بود. مامانم گفت عمراً. این وقتی رفت دیپلمش هم بزور گرفت. رفت اونجا ۲ ساله مدرک فوق لیسانس گرفته! بابام قبول نمی کرد. می گفت نه رفته اونجا پسر سر به راهی شده. من قبلاً شنیده بودم هر کی اونجا میره اون راهی کجی هم که بلده گم می کنه.


اواسط تابستان بود که دیدم بابا خیلی خیلی خوشحال است. مامان عصبی شده بود. همش با هم دعوا می کردند. یه بار که خودم را به خواب زده بودم شنیدم که مامان با زن عمو داشت می گفت که با تصویب قانون جدید بابا می تواند با زن همسایه مامان بزرگ این ها که تازه شوهرش را در تصادف از دست داده به راحتی ازدواج کند.

مامان می گفت اگه این اتفاق بیفتد یک روز هم در خانه نمی ماند.
اما یک مدت بعد وضعیت به حالت عادی برگشت. یک بار هم در تلویزیون دیدم که یک آقا داشت می گفت که من در جلسه نبودم که این قانون را می خواستند تصویب کنند. منم همیشه وقتی مامان بخاطر خورده شدن کتلت های تو یخچال همه را دعوا می کند می گم من خواب بودم.
امسال یک کار جدید هم انجام دادیم. البته اولش بابا می گفت عمراً. ولی روز آخر دیدم سریع رفت و فرم اطلاعات خانوار را پر کرد و تحویل داد. جالب بود. قبلاً نمی دونستم. بابام ماهی ۲۰۰ هزار تومان درآمد دارد. یعنی حقوق سه ماه بابام میشه شهریه مدرسه من.


ماه رمضان هم داشت می آمد. بابام می گفت که در ماه رمضان برق نمی رود. پسر خاله می گفت عمراً. روز دوم ماه رمضان بود و موقع افطار که برق رفت. تو تلویزیون یک آقا می گفت که ما فقط تضمین می دهیم موقع سحری برق نرود. آن آقا را قبلاً دیده بودم که می گفت ما دیگه خاموشی نخواهیم داشت. اون موقع ازش خیلی خوشم آمده بود ولی حالا… برعکس همه بابام ماه رمضان کیفش کوک شده بود. همیشه دیرتر از همه از خواب بیدار می شد و زود هم به خانه می آمد. یک بار در تلویزیون دیدم که می گفتند اداره جات نیمه تعطیل شدند. ولی به نظرم خیلی بیشتر از این ها تعطیل شده بودند
دسته ها : طنز
دوشنبه پنجم 5 1388

سلام اینو محض خنده می نویسم لطفا به کسی برنخوره!!!

 

انشائ زیر را به روش دانش آموز کلاس دوم دبستان بخوانید


ما حیوانات را خیلی‌ دوست داریم، بابایمان هم همینطور.ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم ، بابایمان هم همینطور.بابایمان همیشه وقتی‌ با ما حرف میزند از حیوانات هم یاد می‌کند، مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله‌سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟ و هر وقت ما پول میخواهیم میگوید؛ کره‌خر مگه من نشستم سر گنج؟


چند روز پیشا وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان میرفتیم خون عمه زهره اینا یک تاکسی داشت میزد به پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت: کور باباته یابو، پیاده میشم همچین میزنمت که به خر بگی‌ زن دایی, بابایمان هم گفت: برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از بابایمان خیلی‌ گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟


  ما تلوزیون را هم که خیلی‌ حیوان نشان میدهد دوست میداریم، البته علی‌ آقا شوهر خاله‌مان میگوید که تلوزیون فقط شده راز بقا، قدیما همش گربه و کوسه نشون میداد. ما فکر می‌کنیم که منظور علی‌ آقا کارتون پینوکیو باشه چون هم توش گربه‌نره داشت هم کوسه هم پینوکیو که دروغ می‌گفت.


فامیلهای ما هم خیلی‌ حیوانات را دوست دارند، پارسال در عروسی‌ منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی‌ مرغ‌ها، شوهر خاله‌مان دو تا گوسفند آورد که ما با آنها خیلی‌ بازی کردیم ولی‌ بعدش شوهر خاله‌مان همان وسط سرشان را برید! ما اولش خیلی‌ ترسیدیم ولی‌ بابایمان گفت چند تا عروسی‌ برویم عادت می‌کنیم، البته گوسفندها هم چیزی نگفتند و گذاشتند شوهر خاله‌مان سرشان را ببرد، حتما دردشان نیامد.ما نفهمیدیم چطور دردشان نیامده .


ما نتیجه میگیریم که خیلی‌ خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتونیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و آنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و نمیدانیم اگر در ایران به دنیا نیامد بودیم چه غلطی باید میکردیم
دسته ها : طنز
دوشنبه پنجم 5 1388

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.


هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد. 


مرد حیران مانده بود که چکار کند.   
تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود.   


در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.


آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.   


هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.   
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟   


دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!
دسته ها : طنز
چهارشنبه سیم 11 1387

ببینید این ایرانی ها هم توی خارج چیکارا که نمی کنند!!!!!  

 

ولی کارشون خیلی جالب بود  

 

یه جور خلاقیت بود  

 

داستان واقعی :


داستانی که در زیر نقل می‌شود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای نگارنده نقل کرد:   


«
ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل می‌کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀ‌مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می‌کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.   


چاره‌ای نداشتیم. همۀ ایرانی‌ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم، و اگر هم داریم، ما به‌یاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم.. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمی‌دانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است.. کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند..    


اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می‌دانستیم، با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمی‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلدید؟. گفتند: آری. گفتم: هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم:«عمو سبزی‌فروش . . .. بله. سبزی کم‌فروش . . . بله. سبزی خوب داری؟ . . . بله» فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. بیشتر تکیۀ شعر روی کلمۀ «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خواندیم. همۀ شعر را نمی‌دانستیم. با توافق هم‌دیگر، «سرود ملی» به این‌صورت تدوین شد:عمو سبزی‌فروش! . . . بله.سبزی کم‌فروش! . . . .. بله.سبزی خوب داری؟ . . بله.خیلی خوب داری؟ . . . بله.عمو سبزی‌فروش! . . . بله.سیب کالک داری؟ . . . بله.زال‌زالک داری؟ . . . . . بله.سبزیت باریکه؟ . . . . . بله.شبهات تاریکه؟ ... . . . . بله.عمو سبزی‌فروش! . . . بله.……………  

  
این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یک‌شکل و یک‌رنگ از مقابل امپراطور آلمان ، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خیر گذشت 


فصلنامۀ «ره‌ آورد» شمارۀ 35، صفحۀ 286
دسته ها : طنز
چهارشنبه نهم 11 1387

فراد بر اساس شغلشون می تونند عکس العمل های متفاوتی در برابر بوسیدن داشته باشند!   

 

در ادامه به چندتایی از اون ها می پردازیم؛  


وقتی یک پلیس رو می بوسی می گه؛ ایست دستا بالا  


وقتی یک دکتر رو می بوسی می گه؛ بعدی  


وقتی یک معلم رو می بوسی می گه؛ چند بار دیگه تکرارش کن  


وقتی یک استاد دانشگاه رو می بوسی می گه؛ باید درباره این

کارتون کنفرانس بدین  


وقتی یک برنامه نویس رو می بوسی می گه؛ سعی کن کارت باگ نداشته باشه  


وقتی یک مکانیک رو می بوسی می گه؛ روغن شو بیشتر کن  


وقتی یک استاد آموزشگاه رانندگی رو می بوسی می گه؛ دنده رو عوض کن 
دسته ها : طنز - عاشقانه
سه شنبه هشتم 11 1387

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

 

پدر عزیزم،


با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با نامزد جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.


با عشق،


پسرت،


John  

 پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه من که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.  
دسته ها : طنز
جمعه چهارم 11 1387

شنبه: خانواده ام برای سه هفته رفتن مسافرت و من لحظاتی عالی را خواهیم گذراند. سه هفته تنها . عالیه. اول از همه باید یک برنامه هفتگی درست و حسابی تنظیم کنم. اینطوری میدونم که چه ساعتی باید از خواب بیدار بشم و چه مدتی را در رختخواب و چقدر وقت برای پختن غذا توی آشپزخانه صرف میکنم. همه چیز را به خوبی محاسبه کرده ام . وقت برای شستن ظرفها، مرتب کردن خانه و خرید کردن و همه روی کاغذ نوشته شده است. چقدر هم وقت آزاد برایم میماند. چرا زنها آنقدر از دست این کارهای جزیی و ساده شکایت دارند. درحالی که به این راحتی همه را میشود انجام داد . فقط به یک برنامه ریزی صحیح احتیاج است. برای شام هم من مرغ دارم. پس رومیزی قشنگی پهن کردم و بشقابهای قشنگی چیدم و شمع و یک دسته گل رز روی میز نهادم تا محیطی صمیمانه به وجود آورم. مدتها بود که آنقدر احساس راحتی نکرده بودم.  


یکشنبه: باید تغییرات مختصری در برنامه ام بدهم. به خودم متذکر شدم که هرروز جشن نمیگیرم و لازم هم نیست که آنقدر ظرف کثیف کنم چون کسی که باید ظرفها را بشوید منم! صبح متوجه شدم که آب پرتقال طبیعی چقدر زحمت دارد چون هربار باید آبمیوه گیری را شست بهتر این است که هر دو روز یکبار آب پرتقال بگیرم که ظرف کمنری بشویم.  


دوشنبه: انگار کارهای خانه بیشتر از آنچه که پیش بینی کرده بودم وقت میگیرد. راه دیگری باید پیدا کنم. ازاین پس فقط غذاهای آماده مصرف میکنم. اینطوری وقت زیادی در آشپزخانه صرف نمیکنم. نباید که وقت آماده کردن و طبخ غذا بیش از زمانی باشد که صرف خوردن آن میکنیم. اما هنوز یک مشکل باقیست: اتاق خواب. مرتب کردن رختخواب خیلی پیچیده است. نمیدانم اصلا چرا باید هرروز تختخواب را مرتب کرد؟ درحالی که شب باز هم توی آن میخوابم!!  


سه شنبه: دیگر آب پرتقال نمیگیرم. میوه به این کوچکی و قشنگی چقدر همه جا را کثیف و نامرتب میکند! زنده باد آب پرتقالهای آماده و حاضری!! اصلا زنده باد همه غذاهای حاضری!  


کشف اول: امروز بالاخره فهمیدم چه جوری از توی تخت بیرون بیایم بدون اینکه لحاف را به هم بزنم. اینطوری فقط صاف و مرتبش میکنم. البته با کمی تمرین خیلی زود یاد گرفتم. دیگر در تخت غلت هم نمیزنم.. پشتم کمی درد گرفته که با یک دوش آب گرم بهتر خواهد شد. ازاین پس هر روز صورتم را نمی تراشم و وقت گرانبهایم را هدر نمیدهم.  


کشف دوم: ظرف شستن دارد دیوانه ام میکند.عجب کار بیخودی است! هربار بشقابهای تمیز را کثیف کنیم و بعد آن را بشوییم.  


کشف سوم: خوردن غذا در قابلمه! اینکار باعث می شه که ظرف ها کثیف نشوند  


کشف چهارم: فقط هفته ای یکبار جارو میزنم. برای صبحانه و شام هم سوسیس و کالباس می خورم.  


چهارشنبه: دیگر آب میوه نمی خورم. بسته های آب میوه خیلی سنگینند و حملشان خیلی مشکل است.  


کشف دیگر: خوردن سوسیس برای صبحانه عالیست. برای ظهر بد نیست اما برای شام دیگر از حلقم بیرون میزند. اگر مردی بیش از دو روز سوسیس بخورد احتمالا دچار تهوع خواهد شد!!


پنجشنبه: اصلا چرا باید موقع خوابیدن لباسم را بکنم در حالی که فردا صبح باز باید آن را بپوشم؟!!! ترجیح میدهم به جای زمانی که صرف این کار میکنم کمی استراحت کنم. از پتو هم دیگر استفاده نمیکنم تا تختم مرتب بماند.


امروز دیگر باید ریشم را بتراشم .. اما اصلا دلم نمیخواهد . دیگر دارم عصبانی میشوم. برای صبحانه باید میز چید، چایی درست کرد، نان را خرد کرد. انجام همه این کارها دیوانه ام میکند.
برای راحتی کار دیگر شیر را با شیشه ، کره و پنیر را هم توی لفافش میخوریم و همه این کارها را هم کنار ظرفشویی انجام میدهیم. اینطوری دیگر جمع و جور کردن و میز چیدن هم نمیخواهد!
توی حمام هم افتضاحی شده، لوله گرفته اما مهم نیست من که دیگر دوش نمیگیرم!  


یک کشف جدید دیگر: من غذایم را میخورم.اما آن هم سر یخچال! البته باید تند تند بخورم چون در یخچال را که نمیشود مدت زیادی باز گذاشت.  


جمعه: من در تختم مانده ام تا تلویزیون نگاه کنم. دیدن اینهمه تبلیغات مواد غذایی دهانم را آب انداخته. با خستگی کمی غر و غر میکنم. وقتش است که خودم را بشویم و ریشم را بتراشم و موهایم را شانه کنم و ظرفها را بشویم و جابه جا کنم، خرید کنم و بقیه کارها.... ولی واقعا قدرتش را ندارم. سرم گیج میرود و تار میبینم. .. به تبعیت از غریزه ام به رستوران رفتم و یک ساعتی را غذاهایی عالی و خوشمزه در ظروفی متعدد خوردم. قبل از اینکه به خانه بروم و شب را در یک اتاق تمیز و مرتب بخوابم، از خودم می پرسم آیا هرگز مادرم به این راه حل فکر کرده بود؟  
دسته ها : طنز
پنج شنبه سوم 11 1387

گشت و گذار تو شهر تهران و گفتگو با آدم ها مختلف میشه تهران رو بشرح زیر تعریف کرد؛
تهران شهری است که؛


1/ دارای هوای نسبتاً خنک ولی آلوده


2/ مردمش که همیشه عجله دارند


3/ تعداد اتومبیل های شخصی خیلی خیلی زیاده


4/ برای تردد در شهر بهترین وسیله استفاده از وسائل عمومیه


5/ برای رسیدن به یک میسر چندین راه مختلف وجود داره


6/ ۹۹درصد افرادی ازشون سوال می پرسه، حتی اگه بلد هم نباشن جوابتو می دن ولی نمی گن بلد نیستم.


7/ یک مسیر رو می تونی هم با ۷ هزار تومن بری، هم با کمتر از ۵۰۰ تومن. البته معمولاً با کمتر از ۵۰۰ تومنیه زودتر می رسی.


8/ ۸۰درصد پسرهای نوجوانش انگار انگشت کردن تو پریز برق و موهاشون سیخ سیخی شده


9/ بعضی ها همیشه تو ایستگاه مترو نشستن و معلوم نیست منتظر چی هستن. ۱۰ تا مترو هم بیاد رد شه همین طور نشستن و در و دیوار رو نگاه می کنن.


10/ پلیس هاش به رانندگان مونث بیشتر احترام می ذارن و از خطاهاشون بیشتر چشم پوشی


11/ یک جنس رو می تونی به چندین قیمت مختلف خریداری کنی. قیمت بالاشهری - وسط شهری - پایین شهری


12/ هیچ وقت برای آدرس پرسیدن نباید از راننده اتوبوس های خصوصی کمک بگیری چون از مسیری که خط خودشون میره راهنماییت می کنند. معمولاً مسیرت طولانی تر می شه.


۱3/ راننده تاکسی اگه بفهمه غریبی احتمال ۸۰درصد سرت کلاه می ذاره


14/ نسبت تعداد افرادی که خودشون رو می گیرن به تعداد افرادی که یک پخی هستند یک به هزار است.


15/ صبح با پیراهن سفید می ری بیرون، بعد از ظهر با پیراهن مشکلی بر می گردی (خیلی اغراق کردم نه!)


16/ هیچ تهرانی از شماره خطوط اتوبوس چیزی نمی فهمه. فقط از روی تجربه می تونه بگه اتوبوس کجا می ره.
 
دسته ها : طنز
يکشنبه بیست و نهم 10 1387

اول ازدواج می کنند بعد همدیگه رو می شناسن

 

شهر هرت جایی است که همه ب َ دَ ن مگر اینکه خلافش ثابت بشه

 

شهر هرت جایی است که دوست بعد از شنیدن حرفات بهت می گه:‌ دوباره لاف زدی؟؟

 

شهر هرت جایی است که بهشتش زیر پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و همسر ندارند

 

شهر هرت جایی است که درختا علل اصلی ترافیک اند و بریده می شوند تا ماشینها راحت تر برانند

 

شهر هرت جایی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان کنند

 

شهر هرت جایی است که شوهر ها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند اما حوصله 5 دقیقه قدم زدن را با همسران ندارند

 

شهر هرت جایی است که همه با هم مساویند و بعضی ها مساوی تر

 

شهر هرت جایی است که برای مریض شدن و پیش دکتر رفتن حتماْ باید پارتی داشت

 

شهر هرت جایی است که با میلیاردها پول بعد از ماهها فقط می توان برای مردم مصیبت دیده چند چادر برپا کرد

 

شهر هرت جایی است که خنده عقل را زائل می کند

 

شهر هرت جایی است که زن باید گوشه خونه باشه و البته اون گوشه که آشپزخونه است و بهش می گن مروارید در صدف

 

شهر هرت جایی است که مردم سوار تاکسی می شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسیشونو در بیارن

 

شهر هرت جاییه که نصف مردمش زیر خط فقرن اما سریالای تلویزیونیشو توی کاخها می سازن

 

شهر هرت جایی است که 2 سال باید بری سربازی تا بلیط پاره کردن یاد بگیری

 

شهر هرت جایی است که گریه محترم و خنده محکومه

 

شهر هرت جایی است که وطن هرگز مفهومی نداره و باعث ننگه

 

شهر هرت جایی است که هرگز آنچه را بلدی نباید به دیگری بیاموزی

 

شهر هرت جایی است که همه شغلها پست و بی ارزشند مگر چند مورد انگشت شمار

 

شهر هرت جایی است که وقتی می ری مدرسه کیفتو می گردن مبادا آینه داشته باشی

 

شهر هرت جایی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است

 

شهر هرت جایی است که وقتی از دختر می پرسن می خوای با این آقا زندگی کنی می گه: نمی دونم هر چی بابام بگه

 

شهر هرت جایی است که وقتی می خوای ازدواج کنی 500 نفر ر و دعوت می کنی و شام می دی تا برن و از بدی و زشتی و نفهمی و بی کلاسی تو کلی حرف بزنن

 

شهر هرت جایی است که هرگز نمی شه تو پشت بومش رفت مگر اینکه از یک طرفش بیفتی ..

 

شهر هرت جایی است که قانون کپی رایت رعایت نمی شه

 شهر هرت جایی است که .......
دسته ها : طنز
چهارشنبه بیست و پنجم 10 1387
X