پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم، و گرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد. هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند، پدربزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت.یک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازی می کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا می خوردند.
دوشنبه هجدهم 9 1387
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه
کسی است
يکشنبه هفدهم 9 1387
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکویت نیز خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.
وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت ، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود ، پیش خود فکر کرد:
«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!!
از خودش
بدش آمد . . .
یادش رفته بود که
بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد . . .
شنبه شانزدهم 9 1387
اگر علائم زیر در شما آشکار شد حتم داشته باشید که شما معتاد شده اید.
1- وقتی کامپیوتر را خاموش می‌کنید احساس پوچی می‌کنید. درست مثل اینکه عزیزی را از دست داده‌اید.

2- ساعت ۴ صبح وقتی از خواب بیدار می‌شوید که کمی آب بنوشید اول
e-mail هایتان را چک می‌کنید.

3- تصمیم می‌گیرید یکی دو سال بیشتر در دانشگاه بمانید فقط بخاطر دسترسی رایگان به اینترنت.

4- وقتی می‌خندید سرتان را ۹۰ درجه به سمت راست خم می‌کنید.

5- تکالیف درسیتان را به فرمت
html تبدیل می‌کنید و آدرس آنرا به استادتان می‌دهید.

6- همه دوستانتان یک @ در اسمشان دارند.

7- تنها ارتباطتان با اهل منزل از طریق
e-mail است.

8- همسرتان را اینگونه معرفی می‌کنید
ayal kitchen.com

9- بین پرداخت نکردن قبض آب و هزینه اشتراک اینترنت برایتان آسانتر است که بی‌آبی را تحمل کنید.

10- خوابهایتان را با فرمت
html می‌بینید.

11- بر روی کنترل تلویزیون
duble click می‌کنید.

12- وقتی با همسرتان دعوا می‌کنید آرزو می‌کنید کاش می‌توانستید او را
ignore کنید.
دسته ها : طنز
شنبه شانزدهم 9 1387

روزی یک مرد ثروتمند،پسر کوچکش را به یک دهکده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن زندگی میکنند،چقدر فقیر هستند.آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پایان سفر،مرد از پسرش پرسید"«نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»

پسر پاسخ داد:«عالی بود پدر!»

پدر پرسید"«آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»

پسر پاسخ داد:«فکر میکنم»

و پدر پرسید:«چه چیزی از این سفر آموختی؟»

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:«فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا.ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.ما در حیاطمان فانوسهایی تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند.حیاط ما به دیوارهایش محدود است اما باغ آنها بی انتهاست!»

در پایان حرفهای پسر،زبان مرد بند آمده بود.پسر اضافه کرد:«متشکرم پدرکه به من نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!»

جمعه پانزدهم 9 1387

سلام به تمامی دوستان

 

البته هنوز من که تو این قسمت دوست پیدا نکردم

 

پس سلام به ؟ (خودم نفهمیدم چی نوشتم ادامه ندم بهتره)

 

هر چقدر تو تقویم گشتم ببینم یه مناسبت خوب برای امروز گیر میارم دیدم هیچ خبر مهمی نیست

 

ولی مهم نیست

 

 پس به مناسبت روز جمعه شروع به نوشتن در وبلاگ می کنم (بگذارید دلمون خوش باشه)

 فعلا با این شروع می کنم

 

   

 

^^^#########^^^^^^^^#########^^^^^^^^^^
^^^^^^######^^^^^^^^^^^^^######^^^^^^^^
^^^^^#####^^^^^^^^^^^^^^^^^######^^^^^^
^^^^####^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^#####^^^^^
^^^####^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^#####^^^^
^^####^^^^^####^^^^^^^^^###^^^^^###^^^^
^^###^^^^^######^^^^^^^###^^^^^^####^^^
^####^^^^^######^^^^^^###^^^^^^^^###^^^
^###^^^^^^^####^^^^^^###^^^^^^^^^####^^
^###^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^###^^
^###^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^###^^
^###^^^^##^^^^^^^^^^^^^^^^^##^^^^^###^^
^###^^^^###^^^^^^^^^^^^^^^^##^^^^####^^
^####^^^^###^^^^^^^^^^^^^^###^^^^###^^^
^^###^^^^####^^^^^^^^^^^####^^^^####^^^
^^####^^^^#####^^^^^^^#####^^^^^###^^^^
^^^####^^^^###############^^^^#####^^^^
^^^^####^^^^^###########^^^^^#####^^^^^
^^^^^#####^^^^^^^^^^^^^^^^^######^^^^^^
^^^^^^#########################^^^^^^^^
^^^^^^^^#####################^^^^^^^^^^
دسته ها :
جمعه پانزدهم 9 1387
X