مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.


هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد. 


مرد حیران مانده بود که چکار کند.   
تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود.   


در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.


آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.   


هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.   
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟   


دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!
دسته ها : طنز
چهارشنبه سیم 11 1387

هزاران گلشن آرائی اگر در خواب من آئی


منور می کنی آن شب اگر آئی و فرمائی


اگر در خواب من آئی به صد لالا کنی رامم


زمستی من دلم پر می شود از شور شیدائی


چه شب ها تا سحر بی تو به سرآمدندانستی


بیا رویای شیرینم که دل خون شد ز تنهائی


خیالت مهربانی می کند شاید نمی دانم


که هی پیمانه ها ریزد مرا خواند به رسوائی


زتنهائی دلم دریای خون شد,چون گلی پژمرد


بیا جانا که بی تو نیست در جانم شکیبائی


خیالت هم گریزانست ازمن روز وشب گوئی


پِیَش گیرم چو آهوئی,نمی یابم ,چه پروائی ؟


شود آیا زدر آئی ؟ ز دل این بند بگشائی ؟


رضا پایش به این زندان,دلش در بند سودائی

 

غزلی از رضا محمدزاده

دسته ها : عاشقانه
جمعه یازدهم 11 1387

مهر

 

سمبل : ترازو

 

عنصر : هوا

 

سیاره : ونوس

 

عضو آسیب پذیر : کمر و کلیه ها

 

روز اقبال : جمعه

 

اعداد شانس : 6و9

 

سنگ خوش یمن : الماس

 

رنگ : آبی و بنفش

 

گل : سرخ

 

حیوان : خزندگان

 او می تواند دوست خوب و میزبانی عالی باشد او در سیاست

دومی ندارد.

 

 

آبان

 

سمبل : عقرب

 

عنصر : آب

 

سیاره : پلوتون

 

روز اقبال : سه شنبه

 

اعداد شانس : 2و4

 

سنگ خوش یمن : یاقوت زرد

 

رنگ : قرمز

 

حیوان : حشرات

 مرموز است ولی میتواند عاشق باشد.از حمایت دیگران لذت می برد

او می تواند حسود و تودار باشد.با کسی که حس کند قابل اطمینان است کنار می آید

 

 

آذر

 

سمبل : کمان دار

 

عنصر : آتش

 

سیاره : ژوپیتر

 

عضو آسیب پذیر : کبد

 

روز اقبال : پنج شنبه

 

اعداد شانس : 5و7

 

سنگ خوش یمن : فیروزه

 

رنگ : ارغوانی

 

گل : نرگس

 

حیوان : اسب

 اگر شخص مورد علاقه اش را پیدا کند وفادار است.مشکل اینجاست

که خواسته اش را بیان نمی کند و صبر میکند تا خودتان حدس بزنید

 

 دی

سمبل : بز

 

عنصر سمبل : بز

 

عنصر : خاک

 

سیاره : زحل

 

عضو آسیب پذیر : زانو- استخوان

 

روز اقبال : شنبه

 

اعداد شانس :8و9

 

سنگ خوش یمن : عقیق رنگارنگ

 

رنگ : سیاه و قهوه ایی

 عجله ایی در عشق ندارد.نه به سرعت عاشق می شود نه بهسادگی راز دل خود را می گوید او همواره در حرکت است ولینمی داند چرا.فقط می داند باید موفق شود اگر فکر میکنید می توانید

او را از رسیدن به هدفش باز دارید و به سمت خود جذب کنید سخت در اشتباهید

 

 

بهمن

 

سمبل : آب گیر

 

عنصر : هوا

 

سیاره : زهره

 

عضو آسیب پذیر : مچ و ساق پاها

 

روز اقبال : چهارشنبه

 

اعداد شانس : 1و7

 

سنگ خوش یمن : یاقوت ارغوانی

 

رنگ : آبی

 

حیوان : پرندگان درشت اندام

 اگر عاشق متولد بهمن باشید با تمام وجود عاشق شما خواهد شدتنها نکته ایی که باید از آن دوری جویید این است که بر سر راهپیشرفت او قرار نگیرید. او عاشقی صادق است. دیر عصبانیمی شود. آزار دهنده نیست .برنامه های خودش را دارد .هرگز تغییرنخواهد کرد.اگر نتوانید خود را با ایده های گوناگون مذهبی ،فرهنگی

و اجتماعی او هماهنگ کنید هرگز شانسی برای دستیابی به عشق پایدار او نخواهید داشت

 

 

اسفند

 

سمبل : دو ماهی که خلاف جهت هم شنا می کنند

 

عنصر : آب

 

سیاره : نپتون

 

عضو آسیب پذیر : پاها

 

روز اقبال : جمعه

 

اعداد شانس : 2و6

 

سنگ خوش یمن : یاقوت کبود

 

رنگ : سبز روشن

 

گل : نسرین

 

حیوان : ماهی

 او به پای معشوق فداکاری های بسیار می کند اگر عاشق شماست واقعا خوشبختید. برای حفظ این رابطه از هیچ کاری رویگردان نیستمادامی که به او وفادار باشید از آن شما خواهد بود
دسته ها : روانشناسی
پنج شنبه دهم 11 1387

ببینید این ایرانی ها هم توی خارج چیکارا که نمی کنند!!!!!  

 

ولی کارشون خیلی جالب بود  

 

یه جور خلاقیت بود  

 

داستان واقعی :


داستانی که در زیر نقل می‌شود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای نگارنده نقل کرد:   


«
ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل می‌کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀ‌مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می‌کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.   


چاره‌ای نداشتیم. همۀ ایرانی‌ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم، و اگر هم داریم، ما به‌یاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم.. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمی‌دانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است.. کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند..    


اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می‌دانستیم، با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمی‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلدید؟. گفتند: آری. گفتم: هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم:«عمو سبزی‌فروش . . .. بله. سبزی کم‌فروش . . . بله. سبزی خوب داری؟ . . . بله» فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. بیشتر تکیۀ شعر روی کلمۀ «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خواندیم. همۀ شعر را نمی‌دانستیم. با توافق هم‌دیگر، «سرود ملی» به این‌صورت تدوین شد:عمو سبزی‌فروش! . . . بله.سبزی کم‌فروش! . . . .. بله.سبزی خوب داری؟ . . بله.خیلی خوب داری؟ . . . بله.عمو سبزی‌فروش! . . . بله.سیب کالک داری؟ . . . بله.زال‌زالک داری؟ . . . . . بله.سبزیت باریکه؟ . . . . . بله.شبهات تاریکه؟ ... . . . . بله.عمو سبزی‌فروش! . . . بله.……………  

  
این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یک‌شکل و یک‌رنگ از مقابل امپراطور آلمان ، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خیر گذشت 


فصلنامۀ «ره‌ آورد» شمارۀ 35، صفحۀ 286
دسته ها : طنز
چهارشنبه نهم 11 1387

فراد بر اساس شغلشون می تونند عکس العمل های متفاوتی در برابر بوسیدن داشته باشند!   

 

در ادامه به چندتایی از اون ها می پردازیم؛  


وقتی یک پلیس رو می بوسی می گه؛ ایست دستا بالا  


وقتی یک دکتر رو می بوسی می گه؛ بعدی  


وقتی یک معلم رو می بوسی می گه؛ چند بار دیگه تکرارش کن  


وقتی یک استاد دانشگاه رو می بوسی می گه؛ باید درباره این

کارتون کنفرانس بدین  


وقتی یک برنامه نویس رو می بوسی می گه؛ سعی کن کارت باگ نداشته باشه  


وقتی یک مکانیک رو می بوسی می گه؛ روغن شو بیشتر کن  


وقتی یک استاد آموزشگاه رانندگی رو می بوسی می گه؛ دنده رو عوض کن 
دسته ها : طنز - عاشقانه
سه شنبه هشتم 11 1387

آلبرت انیشتین


هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت توضیحش بدی !
دسته ها : سخنان بزرگان
دوشنبه هفتم 11 1387

کاش میدانستیم زندگی با همه وسعت خویش محفل ساکت غم خوردن نیست

 

حاصلش تن به قضا دادن و پس مردن نیست

 

زندگی خوردن و خوابیدن نیست

 

اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست

 

زندگی جنبش و جاری شدن است

 

زندگی کوشش و راهی شدن است

 از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند
دسته ها : عاشقانه
شنبه پنجم 11 1387

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

 

پدر عزیزم،


با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با نامزد جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.


با عشق،


پسرت،


John  

 پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه من که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.  
دسته ها : طنز
جمعه چهارم 11 1387

شنبه: خانواده ام برای سه هفته رفتن مسافرت و من لحظاتی عالی را خواهیم گذراند. سه هفته تنها . عالیه. اول از همه باید یک برنامه هفتگی درست و حسابی تنظیم کنم. اینطوری میدونم که چه ساعتی باید از خواب بیدار بشم و چه مدتی را در رختخواب و چقدر وقت برای پختن غذا توی آشپزخانه صرف میکنم. همه چیز را به خوبی محاسبه کرده ام . وقت برای شستن ظرفها، مرتب کردن خانه و خرید کردن و همه روی کاغذ نوشته شده است. چقدر هم وقت آزاد برایم میماند. چرا زنها آنقدر از دست این کارهای جزیی و ساده شکایت دارند. درحالی که به این راحتی همه را میشود انجام داد . فقط به یک برنامه ریزی صحیح احتیاج است. برای شام هم من مرغ دارم. پس رومیزی قشنگی پهن کردم و بشقابهای قشنگی چیدم و شمع و یک دسته گل رز روی میز نهادم تا محیطی صمیمانه به وجود آورم. مدتها بود که آنقدر احساس راحتی نکرده بودم.  


یکشنبه: باید تغییرات مختصری در برنامه ام بدهم. به خودم متذکر شدم که هرروز جشن نمیگیرم و لازم هم نیست که آنقدر ظرف کثیف کنم چون کسی که باید ظرفها را بشوید منم! صبح متوجه شدم که آب پرتقال طبیعی چقدر زحمت دارد چون هربار باید آبمیوه گیری را شست بهتر این است که هر دو روز یکبار آب پرتقال بگیرم که ظرف کمنری بشویم.  


دوشنبه: انگار کارهای خانه بیشتر از آنچه که پیش بینی کرده بودم وقت میگیرد. راه دیگری باید پیدا کنم. ازاین پس فقط غذاهای آماده مصرف میکنم. اینطوری وقت زیادی در آشپزخانه صرف نمیکنم. نباید که وقت آماده کردن و طبخ غذا بیش از زمانی باشد که صرف خوردن آن میکنیم. اما هنوز یک مشکل باقیست: اتاق خواب. مرتب کردن رختخواب خیلی پیچیده است. نمیدانم اصلا چرا باید هرروز تختخواب را مرتب کرد؟ درحالی که شب باز هم توی آن میخوابم!!  


سه شنبه: دیگر آب پرتقال نمیگیرم. میوه به این کوچکی و قشنگی چقدر همه جا را کثیف و نامرتب میکند! زنده باد آب پرتقالهای آماده و حاضری!! اصلا زنده باد همه غذاهای حاضری!  


کشف اول: امروز بالاخره فهمیدم چه جوری از توی تخت بیرون بیایم بدون اینکه لحاف را به هم بزنم. اینطوری فقط صاف و مرتبش میکنم. البته با کمی تمرین خیلی زود یاد گرفتم. دیگر در تخت غلت هم نمیزنم.. پشتم کمی درد گرفته که با یک دوش آب گرم بهتر خواهد شد. ازاین پس هر روز صورتم را نمی تراشم و وقت گرانبهایم را هدر نمیدهم.  


کشف دوم: ظرف شستن دارد دیوانه ام میکند.عجب کار بیخودی است! هربار بشقابهای تمیز را کثیف کنیم و بعد آن را بشوییم.  


کشف سوم: خوردن غذا در قابلمه! اینکار باعث می شه که ظرف ها کثیف نشوند  


کشف چهارم: فقط هفته ای یکبار جارو میزنم. برای صبحانه و شام هم سوسیس و کالباس می خورم.  


چهارشنبه: دیگر آب میوه نمی خورم. بسته های آب میوه خیلی سنگینند و حملشان خیلی مشکل است.  


کشف دیگر: خوردن سوسیس برای صبحانه عالیست. برای ظهر بد نیست اما برای شام دیگر از حلقم بیرون میزند. اگر مردی بیش از دو روز سوسیس بخورد احتمالا دچار تهوع خواهد شد!!


پنجشنبه: اصلا چرا باید موقع خوابیدن لباسم را بکنم در حالی که فردا صبح باز باید آن را بپوشم؟!!! ترجیح میدهم به جای زمانی که صرف این کار میکنم کمی استراحت کنم. از پتو هم دیگر استفاده نمیکنم تا تختم مرتب بماند.


امروز دیگر باید ریشم را بتراشم .. اما اصلا دلم نمیخواهد . دیگر دارم عصبانی میشوم. برای صبحانه باید میز چید، چایی درست کرد، نان را خرد کرد. انجام همه این کارها دیوانه ام میکند.
برای راحتی کار دیگر شیر را با شیشه ، کره و پنیر را هم توی لفافش میخوریم و همه این کارها را هم کنار ظرفشویی انجام میدهیم. اینطوری دیگر جمع و جور کردن و میز چیدن هم نمیخواهد!
توی حمام هم افتضاحی شده، لوله گرفته اما مهم نیست من که دیگر دوش نمیگیرم!  


یک کشف جدید دیگر: من غذایم را میخورم.اما آن هم سر یخچال! البته باید تند تند بخورم چون در یخچال را که نمیشود مدت زیادی باز گذاشت.  


جمعه: من در تختم مانده ام تا تلویزیون نگاه کنم. دیدن اینهمه تبلیغات مواد غذایی دهانم را آب انداخته. با خستگی کمی غر و غر میکنم. وقتش است که خودم را بشویم و ریشم را بتراشم و موهایم را شانه کنم و ظرفها را بشویم و جابه جا کنم، خرید کنم و بقیه کارها.... ولی واقعا قدرتش را ندارم. سرم گیج میرود و تار میبینم. .. به تبعیت از غریزه ام به رستوران رفتم و یک ساعتی را غذاهایی عالی و خوشمزه در ظروفی متعدد خوردم. قبل از اینکه به خانه بروم و شب را در یک اتاق تمیز و مرتب بخوابم، از خودم می پرسم آیا هرگز مادرم به این راه حل فکر کرده بود؟  
دسته ها : طنز
پنج شنبه سوم 11 1387

سلام به دوستان  

 

خب از تیترش که معلومه درباره عشق و عاشقیه!!!     

 

ولی من خودم از چندتا از جواب ها واقعا خوشم اومد     

 

مثلا جوابهای (جودی   مایک   بابی   و  جان)که واقعا از تعریف هایی که بزرگها برای عشق دارن خیلی بهتره     

 

خوب ادامه بدید....     

 

عشق وقتیه که مادر بزرگ من آرتروز گرفته، نمی تونه خم بشه و ناخن هاش رو حنا بزنه. پدر بزرگم این کار رو براش میکنه ،حتی حالا که دستاش آرتروز گرفتن.  

 

عشق وقتیه که شما واسه غذا خوردن میری بیرون و بیشتر سیب زمینی سرخ شده خودتون رو میدهید به دوستتون بدون اینکه از اون انتظار داشته باشید که کمی از غذای خودشو به شما بده.  

 

عشق  وقتیه که مامان برای بابا قهوه درست میکنه قبل از اینکه بده به بابا امتحانش میکنه  تا مطمئن بشه که طعمش خوبه.  

 

عشق وقتیه که شبها مامان منو میبوسه تا خوابم ببره  

 

عشق وقتیه که مامان بهترین تیکه مرغ رو میده به بابا  

 

عشق وقتیه که مامان بابا رو خندان می بینه و بهش میگه که هنوز از رابرت ردفورد خوش تیپ تره.  

 

عشق مثل یه پیرزن و پیرمرد کوچولو می مونه که هنوز با هم دوست هستن بعد از سالها زندگی.  

 

و حالا که این بحث داغ شده ادامه می دیم 

 

این بار به صورت سوال و جواب از کودکان  

 

اینها عین پاسخ های کودکان 5 تا 10 سال است به سوالاتی که در مورد عشق و عاشقی از آنها پرسیده شده است:  


بهترین سن برای ازدواج چند سالگی است؟  


«۸۴سالگی! چون در آن سن مجبور نیستید کار کنید و می‌توانید هی دراز بکشید و فقط همدیگر را دوست داشته باشید.» جودی، 8 ساله  


«مهدکودکم که تمام بشود، می‌روم و برای خودم دنبال زن می‌گردم!» تام، 5 ساله  


در اولین قرار ملاقات، زن و مردها به هم چه می‌گویند؟  


«در اولین قرار ملاقات فقط به هم دروغ می‌گویند و این معمولا باعث می‌شود که از هم خوش‌شان بیاید و یک قرار دوم بگذارند.» مایک، 10 ساله  


مساله حیاتی: بهتر است آدم ازدواج کند یا مجرد بماند؟   


«دخترها بهتر است مجرد بمانند، اما پسرها باید ازدواج کنند چون یک نفر را لازم دارند که دنبالشان راه بیفتد و تمیز کند!» لینت، 9 ساله  


«بابا این چیزها سردرد می‌آورد. من فقط یک بچه‌ام. من همچین بدبختی‌هایی نمی‌خواهم.» کنی، 7 ساله   


چرا دو نفر عاشق هم می‌شوند؟  


«هیچ کس نمی‌داند چه اتفاقی می‌افتد، ولی من شنیده‌ام که یک ربط‌هایی به بویی که آدم می‌دهد دارد، برای همین است که مردم این قدر عطر و ادکلن می‌خرند.» جین، 9 ساله   


«می‌گویند یکی به قلب آدم تیر می‌زند و این حرف‌ها، ولی مثل اینکه بقیه‌اش این قدر درد ندارد.» هارلن، 8 ساله  


عاشق شدن چطوری است؟   


«مثل یک بهمن که برای زنده ماندن باید زود از زیر آن فرار کنی.» راجر، 9 ساله  


«اگر عاشق شدن مثل یادگرفتن حروف الفبا سخت است، من یکی که نمی‌خواهم. خیلی طول می‌کشد.» لئو، 7 ساله  


نقش خوش‌تیپی در عشق؟  


«فقط قیافه مهم نیست. من را نگاه کنید. خیلی خوش‌تیپم. اما هنوز کسی پیدا نکرده‌ام که با من ازدواج کند.» گری، 7 ساله  


چرا عشاق دست هم را می‌گیرند؟  


«می‌خواهند مطمئن شوند که حلقه‌هایشان نمی‌افتد، چون خیلی بالایش پول داده‌اند.» دیو، 8 ساله  


عقاید محرمانه درباره عشق؟  


«من عشق را دوست دارم، فقط به شرطی که وقتی تلویزیون کارتون می‌دهد، اتفاق نیفتد.» آنیتا، 6ساله  


«عشق آدم را پیدا می‌کند، حتی اگر خودت را از آن پنهان کنی. من از 5 سالگی تلاش می‌کنم که خودم را از آن پنهان کنم ولی دخترها مدام پیدایم می‌کنند.» بابی، 8ساله  


«خیلی دنبال عشق نیستم. فکر می‌کنم کلاس چهارم بودن به اندازه کافی سخت هست.» رژینا، 10 ساله  


ویژگی‌های شخصی برای اینکه عاشق خوبی باشید؟  


«یکی از شما باید بلد باشد که خوب چک بنویسد، چون حتی اگر صد هزار کیلو هم عشق داشته باشید، باز هم یک قبض‌هایی هست که باید پرداخت کنید.» آوا، 8 ساله  


راه‌هایی که می‌شود کسی را عاشق خودتان کنید؟  


«به آنها بگویید که فروشگاه‌های زنجیره‌ای شکلات دارید.» دل، 6 ساله  


«یکی از راه‌هایش این است که دختر مورد نظر را برای غذاخوردن بیرون دعوت کنید. حتما یک چیزی بخرید که دوست دارد؛ مخصوصا سیب‌زمینی سرخ کرده.» بارت، 9ساله  


چطوری می‌شود فهمید دو تا آدمی که توی رستوران غذا می‌خورند عاشق هم هستند؟  


«فقط نگاه کنید و ببینید که مرد صورت حساب را برمی‌دارد یا نه. این راهی است که می‌شود فهمید عاشق شده یا نه.» جان، 9 ساله  


«عاشق‌ها فقط به هم خیره می‌شوند و غذایشان سرد می‌شود. بقیه بیشتر به غذا توجه می‌کنند.» براد، 8 ساله  


شرمنده طولانی شد و چشماتونو خسته کردم ولی ارزش خوندنش را داشت

 این طور نیست؟
دسته ها : عاشقانه
چهارشنبه دوم 11 1387
X